نازگل ماماننازگل مامان، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

محیا گلی

نامه ای به تو....18

سلام گلم. دیشب با بابا به این نتیجه رسیدیم که مغازه رو واگذار کنیم. گفت یه اعلامیه میزنم برای واگذاری. تا سرقفلی رو بدیم دست یکی دیگه. اخه خودش که صبح تا شب تو کارواش کار میکنه. منم که تنهایی نمیتونم مغازه رو بگردونم. من تصمیم گرفتم برم مدرک خیاطی بگیرم. و برای خودم کار کنم. هم این طوری بیکار بیکار نیستم هم دستم تو جیب خودم میره. اخه من از بچگی کار میکردم. نشستن تو خونه و منتظر اوردن پول توسط شخص کس دیگه برام سخته. لا اقل لباس های خودمون رو که میتونم بدوزم. یا حالا یه کار دیگه اما نه اینقدر سنگین مثلا یه 8 ساعت بس / یا همون تدوین عکس و فیلم که قبلا بهت گفته بودم باز هم میگم هر چی خدا بخواد همون میشه
8 فروردين 1391

نامه ای به تو....17

نمیدونم روزی که بیایی چند نفر رو شاد و خوشحال میکنی. خودت یه مشاهده بکن!!! چون هر طور که حساب میکنم. میبینم جز من و شاید بابات کس دیگه ای منتظر اومدنت نیست. مامانی(مادر مامانت) که سالهاست به رحمت خدا رفته. بابایی (بابای مامانت) هم که از من متنفره چه برسه به تو گلم. (لحظه ی عید زنگ زدم که عید و بهش تبریک بگم گوشی رو نگرفت. گفت: خودم میرم در مغازشون) و خاله سمیرا و دایی مسعود که اون ها رو هم بیخیال شو (تا موقع ای که مجرد بودم و پول و پله داشتم میخواستنم اما حالا که ....) خاله و دایی های  من هم که اصلی نیستند. اون روزا به دردم نمیخوردن چه برسه به الان عمه و عمو هام هم که اصلا اونا از تولد من شاکی بودن (چون با ازدواج مامان و باب...
6 فروردين 1391

نامه ای به تو....16

کاش یه روزهای خوشی تو زندگیم بود تا از اون روزا مینوشتم. از عید 91 حالم بهم خورد. بدترین عیدی بود که تا به حال داشتم. صبح ساعت 8 درمغازه رو باز کن شب ساعت 9 ببند.(سوپر مارکتی)خودشم که تو کارواشه. بچه های بدبختم که یه سره تو خونه با خودشون بازی میکنن. حالا دروغ نباشه سه روز فرستادم شون خونه عزیزشون. لا اقل 4 تا آدم ببینند. اینم شد زندگی؟؟؟؟؟ میگم یه کارگر بگیر خونه ها رو تمیز کنه. میگه اونا روزی 15 هزارتومن پول میگیرن. خودت هر وقت رسیدی تمیز کن. هنوز شو شو میگه روز 13 ساعت 6 مغازه رو باز کنیم نظرت چیه؟؟؟ رو رو برم خدایی. میگم یعنی 13 رو در مغازه باشیم؟ میگه میخوای تو با مامان من و بچه ها برو هر جایی اونا رفتن. منم در مغازه هستم. ...
6 فروردين 1391

نامه ای به تو....15

سلام گلم. دلم خیلی گرفته مامانی دلم میخواد همین جا هق هق شروع کنم به اشک ریختن. باز دیشب با بابایی بحثم شد. آخه داره من و فدای آینده میکنه. کدوم اینده؟ نمیدونم!!! میگه بهترین ها رو فدات میکنم. یکی نیست بگه آخه کی؟ کی؟ وقتی مردم؟؟؟؟؟؟ سه روز از عید میگذره و ما هنوز یه عید دیدنی نرفتیم. اوضاع اون خونه رو اگه ببینی؟ انگار نه انگار تو اون خونه آدم زندگی میکنه. انقدر که شلوغ و بهم ریخته کردن بچه هااااا دارم دیونه میشم. باور کن. مثلا عروس نو هستم مثلا تازه عقد کردیم. نمیخوام این حرف و بزنم چون من بدون بابا میمیرم. اما دیشب گفتم بیا از هم جداشیم آخه تا حرفی میزنم میگه نمیتونم با این اخلاقت بسازم. شاید این کار رو بکنم   ...
3 فروردين 1391

اولین ساعات عید مبارک بادت

سلام عشق من اومدم تا اولین ساعات عید رو بهت تبریک بگم.  البته حقیقتش من نیومدم خودت من و کشوندی اینجا.   عزیز دلم این سال جدید که امیدوارم. تو درش شکل بگیری.    بهت مبارک باشه. قول بده بیشتر از این من و منتظر نذاری گلم.     تا انشاالله سال دیگه همین وقت حست کنم.                                                          &n...
1 فروردين 1391

نامه ای به تو....14

دیروز رفتم دکتر برای شونم و یه مشکل کوچیک دیگه ای که داشتم. وقتی خواست برام دارو بنویسه چند بار پرسید خانم احیانا باردار نیستید و من گفتم نه فکر نمیکنم. اما مطمئن هم نیستم. بهم گفت: حتما قبل از مصرف دارو هات تست بزن. منم یه تست گرفتم. و به خونه اومدم. تو راه با خودم فکر میکردم اگه مثبت باشه چی نمیدونستم باید شاد باشم یا نه آخه جوجو ی من نمیخوام بدون برنامه بیایی. تو دلم همیشه یه ترسی هست. البته همه چیز دست خداست اما... وقتی بچه های معصوم سندرم داون و یا بچه های دیگه های که بیگناه روی تخت های بیمارستان و یا تحت مراقبت های ویژه و یا ویلچر میبینم. داغون میشم. خدا نکنه هیچ بچه ای مشکل داشته باشه. میخوام این شب عیدی برای همه دعا کنیم همه ی کسانی ...
29 اسفند 1390

تبریک سال جدید

                                                   آخرین پست 90 میخوام به خودم و خودت تبریک بگم. البته هم سال جدید رو و هم................................ نمیگم!!!!!!!!!!!!!! جوجو ی من. باشه میگم. نمیدونم از دعای خیر خاله ها بود یا عشقی که بهت دارم. بابایی دیروز گفت: سارا جون اگه به خودم باشه همین بچه ها بس هستند منو اما تو یه دختر جوونی که با هزار امید و آرزو با من ازدواج کردی. و من دوست ندارم حق مادر شدن رو ازت ب...
26 اسفند 1390

نامه ای به تو....13

عزیز دلم بنا به دلایلی نتم جمع میشه و معلوم نیست کی و چه وقت برای آپ کردن بیام و شاید هم نیام. اما این وب هست تاروزی که بیایی و درد و دل های مامان رو بخونی. تا جایی که بتونم میام چون دلم برات تنگ میشه عشقم. وقتی احساس میکنم هستی. دنیا رو بیشتر دوست دارم. حتی خیالت هم برام قشنگه.  زیاد منتظرم نزار  دوست دارم. مرسانای خیالی من ...
24 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا گلی می باشد