نامه اي به تو....1
مامانت يك ساله بود كه مامانشو از دست داده. و باباش ازدواج كرد. البته زن بابام آدم خوبي بود ولي هيشكي مادر خود آدم نميشه من همين حس رو نصبت به داداشات دارم. حقيقتش بابا دوست نداره تو بياي چون ميترسه تو بياي من كمتر به داداشات برسم. و مادر بزرگت كه مهدي ميلاد عزيز صداش ميكنن ميگه هيچ وقت بچه نيار همين ها رو بزرگ كن مثل بچه خودت چه فرقي ميكنه بچه از كي باشه. مهم اينه كه باشه. منم دلم نميخواد تو هيچ وقت نباشي آخه من همه عمرم تنها بودم پس چرا بايد بقيه ي عمرم رو هم تنها باشم. منكه ميدونم داداشات بزرگ بشن ميرن پيش مادر خودشون. و من ميمونم تنها. يه هفته قبل خيلي حالم بد بود. به بابات گفتم فك كنم حاملم بايد برم آزمايش گفت آره برو اگه خبري بود ه...
نویسنده :
sara
11:29