نازگل ماماننازگل مامان، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

محیا گلی

نامه ای به تو....14

دیروز رفتم دکتر برای شونم و یه مشکل کوچیک دیگه ای که داشتم. وقتی خواست برام دارو بنویسه چند بار پرسید خانم احیانا باردار نیستید و من گفتم نه فکر نمیکنم. اما مطمئن هم نیستم. بهم گفت: حتما قبل از مصرف دارو هات تست بزن. منم یه تست گرفتم. و به خونه اومدم. تو راه با خودم فکر میکردم اگه مثبت باشه چی نمیدونستم باید شاد باشم یا نه آخه جوجو ی من نمیخوام بدون برنامه بیایی. تو دلم همیشه یه ترسی هست. البته همه چیز دست خداست اما... وقتی بچه های معصوم سندرم داون و یا بچه های دیگه های که بیگناه روی تخت های بیمارستان و یا تحت مراقبت های ویژه و یا ویلچر میبینم. داغون میشم. خدا نکنه هیچ بچه ای مشکل داشته باشه. میخوام این شب عیدی برای همه دعا کنیم همه ی کسانی ...
29 اسفند 1390

تبریک سال جدید

                                                   آخرین پست 90 میخوام به خودم و خودت تبریک بگم. البته هم سال جدید رو و هم................................ نمیگم!!!!!!!!!!!!!! جوجو ی من. باشه میگم. نمیدونم از دعای خیر خاله ها بود یا عشقی که بهت دارم. بابایی دیروز گفت: سارا جون اگه به خودم باشه همین بچه ها بس هستند منو اما تو یه دختر جوونی که با هزار امید و آرزو با من ازدواج کردی. و من دوست ندارم حق مادر شدن رو ازت ب...
26 اسفند 1390

نامه ای به تو....13

عزیز دلم بنا به دلایلی نتم جمع میشه و معلوم نیست کی و چه وقت برای آپ کردن بیام و شاید هم نیام. اما این وب هست تاروزی که بیایی و درد و دل های مامان رو بخونی. تا جایی که بتونم میام چون دلم برات تنگ میشه عشقم. وقتی احساس میکنم هستی. دنیا رو بیشتر دوست دارم. حتی خیالت هم برام قشنگه.  زیاد منتظرم نزار  دوست دارم. مرسانای خیالی من ...
24 اسفند 1390

نامه ای به تو....11

  خودت هم خوب میدانی                          من از تکرار بیزارم                                          به جز وقتی که میگویم                                                   &...
23 اسفند 1390

نامه ای به تو....9

کمی میخوام ازت فاصله بگیرم. امروز مطمئن شدم که بابایی میخواد تو باشی اما الان اصلان موقع خوبی برای اومدنت نیست. البته هر وقت خدای مهربون تو رو به ما هدیه بده سپاس گذار شیم. میدونی امروز سر صبحونه نمیدونم چه طوری شد که حرف تو اومد وسط بعد بابا گفت: تا این دوتا بزرگ نشدن بچه نمیخوام منم گفتم من سنم بالا میره و مشکلاتی برام به وجود میاد. بعدش هم اینا که بزرگ بشن باز دوباره من باید بچه داری رو شروع کنم. پس بزار همه شون با هم بزرگ شن. بابا گفت حق با تو ی اما الان اگه یکی دیگه بیاد باسر میخوریم زمین. الان تو خرج خودمون موندیم. منم گفتم منظورم همین الان که نیست برای اواخر ساله دیگه که خونمون رو ساختیم و از مستاجری در اومدیم. سرش رو انداخت پایین و...
21 اسفند 1390

نامه ای به تو....8

میدونی در مورد تولدتت با خودم چی فکر میکنم. میگم.... من و بابا که فروردینی هستیم. من 20 و بابا 16 ام مهدی و میلاد هم که خردادی هستند. مهدی 25 و میلاد 30 ام شما کی میخوای بیای؟؟؟ میگم اردیبهشت بیا که همه مون بهاری باشیم هاااااااااااااااا نظرت چیه؟؟؟ جوجوی من فدات شم. به قول این خواننده که میگه.            هی تو عشق منیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی هی تو عمره منیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی. ...
20 اسفند 1390

نامه ای به تو....7

سلام عقشم. امروز بابایی تونست وام خونه مون و جور کنه. تا بعد از عید انشالله خونمون و بسازیم. تو یه روستای نزدیک به شهره/ برای همون من یه خورده ناراحت بودم. اما بابا گفت دستمون که جلو بیفته تو شهر خونه میگیریم. روستا خوبه اما همین رفت و امد هاش خیلی سخته. مگه ماشین داشته باشیم که راحت باشه. و گرنه جونت لب جاده در میاد. البته ما موتور داریم هر جا میریم میایم بابا میبره و میاره مون. هی قول میده یه روز میبرمت زمین و ببینی هی میگه باشه یه وقت دیگه. انگار نه انگار من زنشم. هر طور مایله کاراش و انجام میده. توقع داره منم هیچی نگم و با لبخند بگم خوبه هر چی تو بگی همونه. خلاصه از دست اخلاق های بابات دارم دیونه میشم. تو که دوست نداری یه مامان دیونه د...
20 اسفند 1390

نامه ای به تو....6

سلام نفسم عشق کوچولوی من دلم خیلی گرفته مامانی. ساعت کاریم خیلی زیاده داره کم کم از پا میندازمی اما به خاطر بابایی بیخیال گلم. اما دلم میخواد بیشتر بهم محل بده. بیشتر عشقشو بروز بده. بیشتر برام وقت بزازه. دیشب مهمونی دعوت بودیم خونه عزیز اما وقتی ما رسیدیم شام و کشیده بودن. بعد شام هم هر چی بابا رو اسرار کردم شب بریم خونه خودمون نیومد. گفت: خستم همین جا میخوابیم. صبح اومدم در مغازه. اما هنوزم دلم ازش گرفته بود. ظهر بهش زنگ زدم گفت: تا جایی رفتم کار دارم بعد میام دنبالت بریم پیش مامانشون اخه اونا رفتن باغ. منم بهش اس زدم حوصله بیرون رو ندارم میخوام برم خونه کارهای عیدم و انجام بدم و استراحت کنم. آخه میدونم باز موقع ناهار میرسیم. و من دو...
20 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا گلی می باشد