نامه ای به تو....16
کاش یه روزهای خوشی تو زندگیم بود تا از اون روزا مینوشتم. از عید 91 حالم بهم خورد. بدترین عیدی بود که تا به حال داشتم.
صبح ساعت 8 درمغازه رو باز کن شب ساعت 9 ببند.(سوپر مارکتی)خودشم که تو کارواشه. بچه های بدبختم که یه سره تو خونه با خودشون بازی میکنن.
حالا دروغ نباشه سه روز فرستادم شون خونه عزیزشون. لا اقل 4 تا آدم ببینند.
اینم شد زندگی؟؟؟؟؟
میگم یه کارگر بگیر خونه ها رو تمیز کنه. میگه اونا روزی 15 هزارتومن پول میگیرن. خودت هر وقت رسیدی تمیز کن.
هنوز شو شو میگه روز 13 ساعت 6 مغازه رو باز کنیم نظرت چیه؟؟؟
رو رو برم خدایی. میگم یعنی 13 رو در مغازه باشیم؟ میگه میخوای تو با مامان من و بچه ها برو هر جایی اونا رفتن. منم در مغازه هستم. میدونی که کاسبیه ما روزای تعطیلیه. چون بقیه بسته هستن.
یکی نیست بگه مجبور بودی پشت سر هم چک بکشی که از ترسش خواب و بیداری رو حروممون کنی.
امروز ششم عیده نه یک مهمونی رفتیم نه یکی اومده مهمونی خونمون. بعدش هم شو شو میگه دیدیی کسی خونمون نمیاد اصلا کسی ما رو آدم حساب نمیکنه.
تا حرفی هم که میزنی میگه ... انگار من برای کی سگ دو میزنم.
میگه خودت هرجا دوست داری برو
میشه بدون شوهرت بری جایی؟؟؟ من از این اخلاق ها ندارم بیاد میرم نیاد هیچ جا نمیرم.
20 فروردینم که تولدمه یه جورایی در مغازه باید جشن بگیرم حتما.
میدونم وقتی بمیرم قدرم و میدونه اما چه فایده پس از مرگ و میخوام چیکار کنم.
اون از مجردیام که زن بابام زورش میومد من و باخودش بیرون ببره همش بچه های خودش رو میبرد اینم از مثلا متاهلیم.
این همه همالی کردم. تو این شرکت اون شرکت که یه زندگی آبرومندی داشته باشم. اینم از زندگی پس از ازدواج باز هم همالی.
اگه اون زنیکه ی عوضی میزاشت درس بخونم. یا اون بابای معتاد بیعرضم. الان مجبور نبودم زن یه آدم بشم که دو تا بچه داره کلی کیف و عشق جونی شو کرده. حالا به فکر مال جمع کردن افتاده.
همیشه عقده بیرون رفتن و مسافرت داشتم. و خواهم داشت.
میگه برات خونه خریدم کدوم خونه همون زمین 70 متری که تو روستایه میگی خونه؟؟؟؟ بعدش توقع داره دستشم ببوسم. مرسی عزیزم که مامان جونتم اومده دیوار به دیوار ما خونه گرفته که پیری هاشو اونجا بگذرونه.
فعلا دلم به تو خوشه مرسانا اما وقتی فکر میکنم بیای باید تو حسرت اینکه فلان لباسو برات بخرم یا فلان وسیله رو ... دلم نمیخواد بیایی.
اما شانس و ببین زن اولش بعد از 10 سال زندگی و دوتا بچه پس انداختن رفته زنه پسر خونه شده که یه چشمش رو امروز باز میکنه یکش رو هم فردا{اصطلاح ما نیشابوری هاست}
تازه همسره عزیز بنده هم که یه سره در پرسوجوی احوالاتش هست که خدایی ناکرده مادر بچه هاش بهش بد نگذره. وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
اردیبهشت هم که عروسیه عمو محمد هست. میگم یه لباس قشنگ دیدم برم بخرم برای عروسی میگه حالا کی خواست بره. اگه رفتیم برو بخر.
دیروز مامانش اومده در مغازه چون روز اول عید تولدش بود. یه شال خریدم کادو بهش دادم میگه ما باید عیدی میدادیم نه شما بعدش هم از خنده غش کرده. روز عروسیمون هم که گفت: من یه فرش بهتون هدیه میدم. که البته هنوز فرش رو نبافتنش ببافن میده هااااااااااااااااااااااااا شک نکنین
اگه این نت هم نباشه دق مرگ میشم. دلم خونه خداااااااااااااااااااااااا