نامه ای به تو....20
عزیز دلم سلام.
عشق من و بابایی امروز 6 ماهه شد. درست تو بیستمین نامه ای که بهت نوشتم.
خیلی قشنگه که همدیگه رو دوست داریم. و به خاطر هم دیگه سختی ها رو تحمل میکنیم.
من که نمیگم اما تو بگو که شش ماه گذشت و مامان هنوز مثل روز اول دوست داشت و انشاالله داره.
اما بابا میگه تو خیلی بهم گیر میدی و غرغر میکنی. میگی چیکار کنم مرسانا میشه ازش نپرسم چرا دیر اومدی؟ یا چرا شب نیومدی خونه؟ میدونم دنبال کار و زحمت کشیه اما منم حق دارم بدونم کجای و چیکار میکنه یانه؟؟؟
میگه زندگی ما اول ازدواجمون مثل یه ظرف پیرکس فرانسوی بود. اما الان شبیه یک تنگ ماهیه هر لحظه ممکنه با یه تلنگر بشکنه. {این یعنی مرگ من؛} مرسانا از خدا بخواه به دادم برسه.
به خدا که من بدون عباس میمیرم. اما به خدا با این همه سختی که کشیدم و دارم تحمل میکنم. منم حق دارم از این زندگی ندارم ؟؟؟ تو بگوووووووووووووووووووووووووووووووو
دلم میخواد یه جایی تنها باشم. با خودم کلنجار برم. تا بتونم زندگیم و سفت بچسبم.
من احتیاج به آرامش دارم. اما کجا میتونم پیداش کنم این آرامشی رو که همیشه ازم فراریه هاااااااااااااااااا
بارها به خودم میگم کاش بچه ها رو قبول نمیکردم. اما خوب اونا چه گناهی دارن؟
من خیلی عصبیم خیلییییییییییییییییییییی خودم رو هیچ وقت نمی بخشم وقتی اشک بچه هارو میبینم.
صبح میلاد گریه میکرد مامان نرووووووووووووووووووووووووو مامان دوست دارم پیشم بمون آخه بابا گفت میخوام ببرمش پیش مادرش.
من مقصرم مرسانا من مقصرم من احمق
ولی به خدا تحمل کارهاشون خیلی برام سخته.چیکار کنم خدااااااااااااااااااااااااا کمکم کن مثل همیشه
خدا من و ببخش