نازگل ماماننازگل مامان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

محیا گلی

نامه اي به تو....2

1390/12/8 10:19
نویسنده : sara
458 بازدید
اشتراک گذاری

هي وبم و ميبندم و ميرم هي دلم ميخواد باهات حرف بزنم. دوباره ميام ميشنم شروع ميكنم به نوشتن آخه دلم خيلي غم داره قربونت برم. وقتي فكر ميكنم كه شايد بابا هيچ و قت راضي نشه تو بيايي گريم ميگيره. با خودم ميگم (بي تو نه) ميدوني واسه اسمت چي فكر كردم. اگه دختر باشي محيا اگه پسر باشي ماني پيش خودم فكر ميكنم همين جوري تو ناراحت نشو. بين خودمون بمون يه حساب باز كردم برات به اسم خودم روزي هزارتومن برات پس انداز ميكنم ميدونم كمه اما همين قدر ميتونم بردارم آخه بابا سه تا دوربين تو مغازه گذاشته ميدوني چرا اين كارو كردم آخه هيچكس به من سيسموني نميده. خودم برات همه چي ميخرم همه كار ميكنم. تو عزيز دلمي فقط بيا.

ميلاد خيلي بهم وابسته شده اگه شبا پيشم نخوابه تا صبح اشك ميريزه . مهدي هم خيلي منو دوست داره منم عاشق هر دوتاشونم اما هيشكي تو نميشه عزيز دلم. 

يه روز با بابا بحثم شد سر زن اولش به خاطر اينكه بهش اس ام اس عاشقانه داده بود. كارمون داشت به جدايي ميكشد. اما شايد باور نكني به خاطر مهدي و ميلاد بخشيدمش اما گفت من تو رو واثه بچه هام گرفتم وگرنه غلط ميكردم زن بگيرم همون اولي چه خاكي به سرم كرد كه تو بكني اين حرف داغونم كرد. به اين حرفش كه فكر ميكنم. مهر بچه هاش تو دلم كمتر ميشه احساس ميكنم منو گرفته براي كلفتي بچه هاش. از اون زنيكه عوضي هم خيلي نفرت دارم. اما بچه ها گناهي ندارن

شبا بابات منو بغل ميكنه و ميگه خيلي دوست دارم اما حس ميكنم دروغ ميگه چون نميخواد ازم بچه داشته باشه چون به آرزوش يعني پدر بودن رسيده چون دارم براش كار ميكنم. بيخيال منكه دوسش دارم. اما اگه تو نياي من ميميرم به خدا ميميرم.

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مامان ایلیا
4 اسفند 90 16:08
سلام عزیزم از خوندن نامه ت دلم گرفت دلم هم واسه ی تو میسوزه هم واسه پسرای کوچولو میدونم خیلی سختته ولی سعی کن مهرشون رو تو دلت کنی اگه واقعا بخوایشون اونا هیچوقت سراغ مادرشون نمیرن چون رفته رفته درکت میکنن شوهرتم اگه ببینه باهاشون خوبی راضی میشه تو هم نینی بیاری زندگی پیچ و خم زیاد داره خدا هر کسی رو یه جوری به امتحان میکشه خودت بی مادری کشیدی میدونی چقدر سخته پس نذار پسرات این رنجو بکشن واست دعا میکنم [hr
ممنون ازت دوست من

مامان مانی جون
4 اسفند 90 18:07
سعی کن حالا حالا ها بچه دار نشی تو که نمیخوای بچهء تو هم مثه اون دو تا باشه من بودم اصلا با همچین آدمی زندگی هم نمیکردم
نسترن
4 اسفند 90 18:49
عزیزم به خاطر دل بزرگت بهت تبریک میگم خدا قطعا جواب بزرگواریت میده شک نکن اینکه داری بی چشمداشت به دو تا بچه مثل بچه خودت میرسی لطف کمی نیست که بشه ازش گدشت
از ته دل ارزو میکنم خدا هرچی ارزوت بهت بده
بااچازه لینکت کردم خوشحال میشم بیای و با هم بیشتر اشنا شیم
ممنونم عزيزم
نایسل
4 اسفند 90 20:07
چه دل گنده ای داری خدا جواب محبتت را میده
نوشين
5 اسفند 90 21:34
سلام سارا جون چه خوب كه دو تا نيني داري حسابي مادري رو تمرين كن براي روزي كه نينيه جديدت اومد اماده باشي
مطمئن باش همسرت الان اين حرفارو ميگه چند سالي كه بگذره خودشم از خداشه كه نيني بياره
اون الان نگران دو تا بچشه مردي كه به خاطر بچه هاش ازدواج ميكنه سرشار از احساسه معلومه كه بچه دوست داره فقط دلش ميخواد مطمئن باشه كه نينيه جديدش سرنوشتي مثل قبليا پيدا نميكنه
بعدشم تو از همسرت نخواه نيني داربشي از خدا بخواه اون بهترينو برات ميخواد و به وقتش بهت نيني ميده



واي نوشين جان نميدوني كه چقدر با حرفهات آرومم كردي. يه لحظه اشك تو چشم هام جمع شد و با خودم گفتم چرا مثل تو فكر نكنم ممنونم عزيزم خيلي وقت بود كه بايد چنين تلنگري بهم زده ميشد دوست دارم و برات دعا ميكنم هر چي از خداوند ميخواي بهت بده

نوشين
5 اسفند 90 21:40
راستي عزيزم سعي كن از اون خانوم متنفر نباشي تنفر فقط به تو اسيب ميزنه سعي كن حتي بهش فكرم نكني چه برسه متنفر باشي چون تنفرت باعث ميشه اون بيشترو بيشتر به زندگيت نزديك بشه اما اگه رهاش كني اون ميره دنبال سرنوشت خودش اين قانون طبيعته اگه اونو ببخشي بعد ميبيني كه چقدر زندگيت با همسرت شيرين تر ميشه چون تا زماني كه به اون فكركنيو بترسي كه بخواد با همسرت اشتي كنه فقط رابطه خودتو همسرتو سردتر ميكنيو همسرتو از خودت ميرنجوني
ثمین
7 اسفند 90 10:19
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیس دیدن کنید منتظرتون هستم
آسمونی ها
7 اسفند 90 21:23
گلم
فقط به همسرت محبت کن و با محبت دلش رو نرم کن. در ضمن به محبت ت نسبت به بچه ها ادامه بده. ما بزرگترها فکر میکنیم بچه ها نمیفهمن ولی بچه ها از همه ما بزرگترها بیشتر و بهتر می فهمن و محبتت رو بدون جواب نمیذارن.
تو الان داری به دو تا بذر که در حال جوونه زدن هستن آب میدی و ازشون مراقبت میکنی. مطمئن باش روزی میرسه که اون بذرها درختان تنومندی میشن و بالای سرت یه سایه خنک برات میشن...
به رحمت خدا امیدوار باش. خدا چندین برابر دلت رو بزرگ میکنه ...
دوستت دارم.
اگه اجازه بدی دوست دارم لینکت کنم.
و اگه دوست داشتی منو لینک کن.
منتظر اجازه ت هستم.



مرسي عزيزم لطف داري با كمال ميل
مامان احسان
8 اسفند 90 9:51
سلام دوستم من برات دعا میکنم و از خدا برات بهترین هارو میخوام
مهرانه
11 اسفند 90 8:38
سلام . بهت تبریک میگم . کاری که تو میکنی شاهکاره . با این کارت یعنی عشق و محبت به بچه ها هم رضایت شوهرت را جلب میکنی و هم به قول مادر بزگ من " تو نیکی می کن و در دجله انداز - که ایزد در بیابانت دهد باز " مطمئن باش اگر صبور باشی خداوند پاسخ صبر و محبتت را میدهد . به ما هم سربزن
مامان ماهان نفسی
11 اسفند 90 17:58
عزیزم تو بزرگترین کارو کردی یعنی از خودت گذشتی
ببین به مردت محبت کن میدونم خیلی بیشتر از حدشم بهش محبت کردی ولی محبت معجزه میکنه تو که انقدر مهربونی که بچه ها بهت عادت کردن بدون تا اخرش اینجوری میمونن اگه قرار بود در اینده نخوانت الان که بیشتر به مامانشون نیاز دارن به تو عادت نمیکردن پس مطمئن باش تو رو بیشتر از مادرشون دوستدارن و زیاد هم به شوهرت نگو بچه میخوای به خدا بگو اگه صلاح میدونه بهت بچه بده
ولی نسبت به زن سابقشم حساسیت نشون نده مردا هر چی بهشون حساسیت نشون بدی پنهون کاریشون بیشتر میشه تو در مقابل کاری که با زن سابقش میکنه خیلی بی اهمیت بگذر به خدا بسپار


همين كار و كردم و نتيجه شرو ديدم خيلي راحت زندگي ميكنم. چون همسري هم همه ي حرفهاشو بهم ميزنه. و چيزي رو ازم نهون نداره. همين آرومم ميكنه. من فقط بهش گفتم من صادقانه زندگي ميكنم و هركي مشكل برام درست كنه به خدا ميسپارمش

مامان محمدرضا
12 اسفند 90 10:34
عزیزم من درکت می کنم . خیلی بزرگواری
رومینا
21 اسفند 90 13:41
عزیزم خیلی تحمل داری خیلی گذشت داری واقعا بغضم گرفت
........................
24 اسفند 90 20:28
سلام.من همون قبلیم.
اتفاقا خانوم همسایمون هم یه پسر از زن اول شوهرش داشت.خیلی بهش محبت کرد.وقتی بزرگ شد،اون اتفاقی که تو نگرانشی پیش اومد(رفت سراغ مادرش)اما فقط یک ماه دووم آورد.هر چند چندماه با مامان و بابا کلنجار رفته بود که میخوادبره پیش مامان خودش ولی رفت و یکماه بیشتر دووم نیاورد.بعد برگشت برای همیشه و سراغی از مادر خودش نگرفت.سر کار هم رفت و با پول خودش برای نامادریش یه عالمه هدیه میگرفت از ارزون تا سرویس جواهرات.تازه اونا رو مکه هم فرستاد.حالا هم داره واسشون نوه میاره.تا چند ماه دیگه ایشالله.و هیچ سراغ مادر اصلی خودش دیگه نرفت.حتی عروسیش هم دعوتش نکرد.گفت اگه دلش خواست بیاد من مانعش نمیشم.


هرچی خدا بخواد همون میشه. من تموم سعی خودم رو میکنم تا براشون بهترین مادر باشم به جون مرسانا یی که هنوز نیست قسم میخورم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا گلی می باشد