حرف های خودمانی 2
امروز میخوام از بلاهایی که سرت اومد و شکر خدا بخیر گذشت برات بگم
یه کمد چوبی بزرگ داشتی یادته که لباس هات گذاشته بودم داخلش؟
تازه اسباب کشی کرده بودیم. هنوز وسایل و جابجا نکرده بودیم. من مشغول چیدن وسایل بودم که یه دفعه یه صدایی اومد. وحشت زده خودم و رسوندم تو اتاق خواب، فقط خدا بهم رحم کرده بود. هم به من هم به شما ولی اول به من، خدایی نکرده تمام دلخوشی زندگیم و ازم نگیره و برای همیشه بدبختم کنه
رفته بودی تو کمد بازی کنی به قول خودت قایم بادک ، کمد افتاده بود روت و شکر خدا پنکه جلوش و گرفته بود. و تو اون زیر میخندیدی، من سراسیمه جیغ میزدم و وقتی خنده ی تو رو دیدم اروم شدم. بهنام پسر عمه مژگان سریع کمد رو از روت برداشت و تو حتی یه خراش هم ندیدی. الان که دارم مینویسم به خدا اشک تو چشام جمع شده و دوباره شکر میکنمش که بچم و دوباره بهم بخشید. اونجا فقط 2 سالت بود.
یه بار دیگه در 3 سالگی همون کمد افتاد روت و حتی شیشه هاش هم نرم شد. رو سرت و این بار هم بخیر گذشت به لطف همون خدایی که دوباره بهم بخشید تو رو و هیچ کار نشدی من فرداش کمد رو دادم. بردن. دیگه از اون کمد بدم میومد. چند ماه بعد با همسایه ها رفته بودیم بهشت فضل (بهشت مردگان) در شهر نیشابور. مریم خانم قبر یه پسر 4 ساله رو نشون داد و گفت این بچه کمد افتاده روش. من سر اون قبر زار زدم و گفتم خدایی که جون دادن و جون گرفتن برات یه لحظه هم کار نداره شکرت و شکرت که محیام و برام نگه داشتی(بخش اول)