چند وقته نتونستم برات بنویسم اخه بابا بزرگ عفونت خون گرفته بود و یه هفته بیمارستان بستری بود بعدشم اوردیمش خونه و مهمون داشتیم و نشد بنویسم عزیز دلم که انقدر مهربون بهم میگی مامان من دعا کردم که از هم جدا نشیم . عمه جون داشت میرفت مشهد و گفت محیا رو میبرم چون مامان بیمارستان همراهی بابابزرگ بود . شبش اومدی منو از پنجره دیدی و خوشحال گفتی من با عمه جون میرم مشهد خونه الهام تا سیسمونی سوگند جون رو ببرن ولی یه دفعه بغض گلوتو گرفت و گفتی مامان من نمیرم. میشه شب بیامم بیمارستان بمونم گفتم داخل راهت نمیدن بیمارستان عفونتیه نمیشه گفتی من همین پشت پنجره رو چمن ها میخوابم. اما چاره چی بود با اینکه دلم نمیخواست ازت جدا شم اشک هات...