حرف های خودمانی 2
امروز میخوام از بلاهایی که سرت اومد و شکر خدا بخیر گذشت برات بگم یه کمد چوبی بزرگ داشتی یادته که لباس هات گذاشته بودم داخلش؟ تازه اسباب کشی کرده بودیم. هنوز وسایل و جابجا نکرده بودیم. من مشغول چیدن وسایل بودم که یه دفعه یه صدایی اومد. وحشت زده خودم و رسوندم تو اتاق خواب، فقط خدا بهم رحم کرده بود. هم به من هم به شما ولی اول به من، خدایی نکرده تمام دلخوشی زندگیم و ازم نگیره و برای همیشه بدبختم کنه رفته بودی تو کمد بازی کنی به قول خودت قایم بادک ، کمد افتاده بود روت و شکر خدا پنکه جلوش و گرفته بود. و تو اون زیر میخندیدی، من سراسیمه جیغ میزدم و وقتی خنده ی تو رو دیدم اروم شدم. بهنام پسر عمه مژگان سریع کمد رو از روت برداشت و تو حتی یه خر...