نامه اي به تو....1
مامانت يك ساله بود كه مامانشو از دست داده. و باباش ازدواج كرد. البته زن بابام آدم خوبي بود ولي هيشكي مادر خود آدم نميشه من همين حس رو نصبت به داداشات دارم. حقيقتش بابا دوست نداره تو بياي چون ميترسه تو بياي من كمتر به داداشات برسم. و مادر بزرگت كه مهدي ميلاد عزيز صداش ميكنن ميگه هيچ وقت بچه نيار همين ها رو بزرگ كن مثل بچه خودت چه فرقي ميكنه بچه از كي باشه. مهم اينه كه باشه. منم دلم نميخواد تو هيچ وقت نباشي آخه من همه عمرم تنها بودم پس چرا بايد بقيه ي عمرم رو هم تنها باشم. منكه ميدونم داداشات بزرگ بشن ميرن پيش مادر خودشون. و من ميمونم تنها. يه هفته قبل خيلي حالم بد بود. به بابات گفتم فك كنم حاملم بايد برم آزمايش گفت آره برو اگه خبري بود همونجا كلكش رو بكن. خيلي دلم گرفت زدم زير گريه. البته جوري كه اون نفهمه تو جوابش گفتم باشه
اگه يه روز دنيا اومدي و بزرگ شدي اينا رو بخون اگه هم نيومدي. كه يه عقده ي بزرگ ميشي توي دلم
من باباتو خيلي دوست دارم. به خاطر همين با 14 تا سكه زنش شدم و حاظر شدم براي بچه هاش مادري كنم. تازه صبح زود ميام در مغازه (سوپر ماركت) تا ساعت 4 بعد اظهر بعد هم ميرم خونه. البته مهدي و ميلاد خيلي بي آزارن اما تا دلت بخواد شر تشريف دارن. منم كه هميشه اعصابم خورده هم به خاطر خستگي هم سرو صداي اين دوتا. البته تو دلم ميخوام سه چهار ساله ديگه بياي تا داداشات بزرگ بشن و منم آرومتر. البته هر وقت خدا بخواد من نوكرتم عشقم.