عزیز دلم سلام. عشق من و بابایی امروز 6 ماهه شد. درست تو بیستمین نامه ای که بهت نوشتم. خیلی قشنگه که همدیگه رو دوست داریم. و به خاطر هم دیگه سختی ها رو تحمل میکنیم. من که نمیگم اما تو بگو که شش ماه گذشت و مامان هنوز مثل روز اول دوست داشت و انشاالله داره. اما بابا میگه تو خیلی بهم گیر میدی و غرغر میکنی. میگی چیکار کنم مرسانا میشه ازش نپرسم چرا دیر اومدی؟ یا چرا شب نیومدی خونه؟ میدونم دنبال کار و زحمت کشیه اما منم حق دارم بدونم کجای و چیکار میکنه یانه؟؟؟ میگه زندگی ما اول ازدواجمون مثل یه ظرف پیرکس فرانسوی بود. اما الان شبیه یک تنگ ماهیه هر لحظه ممکنه با یه تلنگر بشکنه. {این یعنی مرگ من؛} مرسانا از خدا بخواه به دادم برسه. به خ...