نازگل ماماننازگل مامان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

محیا گلی

نامه ای به تو....11

  خودت هم خوب میدانی                          من از تکرار بیزارم                                          به جز وقتی که میگویم                                                   &...
23 اسفند 1390

نامه ای به تو....9

کمی میخوام ازت فاصله بگیرم. امروز مطمئن شدم که بابایی میخواد تو باشی اما الان اصلان موقع خوبی برای اومدنت نیست. البته هر وقت خدای مهربون تو رو به ما هدیه بده سپاس گذار شیم. میدونی امروز سر صبحونه نمیدونم چه طوری شد که حرف تو اومد وسط بعد بابا گفت: تا این دوتا بزرگ نشدن بچه نمیخوام منم گفتم من سنم بالا میره و مشکلاتی برام به وجود میاد. بعدش هم اینا که بزرگ بشن باز دوباره من باید بچه داری رو شروع کنم. پس بزار همه شون با هم بزرگ شن. بابا گفت حق با تو ی اما الان اگه یکی دیگه بیاد باسر میخوریم زمین. الان تو خرج خودمون موندیم. منم گفتم منظورم همین الان که نیست برای اواخر ساله دیگه که خونمون رو ساختیم و از مستاجری در اومدیم. سرش رو انداخت پایین و...
21 اسفند 1390

نامه ای به تو....8

میدونی در مورد تولدتت با خودم چی فکر میکنم. میگم.... من و بابا که فروردینی هستیم. من 20 و بابا 16 ام مهدی و میلاد هم که خردادی هستند. مهدی 25 و میلاد 30 ام شما کی میخوای بیای؟؟؟ میگم اردیبهشت بیا که همه مون بهاری باشیم هاااااااااااااااا نظرت چیه؟؟؟ جوجوی من فدات شم. به قول این خواننده که میگه.            هی تو عشق منیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی هی تو عمره منیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی. ...
20 اسفند 1390

نامه ای به تو....7

سلام عقشم. امروز بابایی تونست وام خونه مون و جور کنه. تا بعد از عید انشالله خونمون و بسازیم. تو یه روستای نزدیک به شهره/ برای همون من یه خورده ناراحت بودم. اما بابا گفت دستمون که جلو بیفته تو شهر خونه میگیریم. روستا خوبه اما همین رفت و امد هاش خیلی سخته. مگه ماشین داشته باشیم که راحت باشه. و گرنه جونت لب جاده در میاد. البته ما موتور داریم هر جا میریم میایم بابا میبره و میاره مون. هی قول میده یه روز میبرمت زمین و ببینی هی میگه باشه یه وقت دیگه. انگار نه انگار من زنشم. هر طور مایله کاراش و انجام میده. توقع داره منم هیچی نگم و با لبخند بگم خوبه هر چی تو بگی همونه. خلاصه از دست اخلاق های بابات دارم دیونه میشم. تو که دوست نداری یه مامان دیونه د...
20 اسفند 1390

نامه ای به تو....6

سلام نفسم عشق کوچولوی من دلم خیلی گرفته مامانی. ساعت کاریم خیلی زیاده داره کم کم از پا میندازمی اما به خاطر بابایی بیخیال گلم. اما دلم میخواد بیشتر بهم محل بده. بیشتر عشقشو بروز بده. بیشتر برام وقت بزازه. دیشب مهمونی دعوت بودیم خونه عزیز اما وقتی ما رسیدیم شام و کشیده بودن. بعد شام هم هر چی بابا رو اسرار کردم شب بریم خونه خودمون نیومد. گفت: خستم همین جا میخوابیم. صبح اومدم در مغازه. اما هنوزم دلم ازش گرفته بود. ظهر بهش زنگ زدم گفت: تا جایی رفتم کار دارم بعد میام دنبالت بریم پیش مامانشون اخه اونا رفتن باغ. منم بهش اس زدم حوصله بیرون رو ندارم میخوام برم خونه کارهای عیدم و انجام بدم و استراحت کنم. آخه میدونم باز موقع ناهار میرسیم. و من دو...
20 اسفند 1390

نامه اي به تو....1

مامانت يك ساله بود كه مامانشو از دست داده. و باباش ازدواج كرد. البته زن بابام آدم خوبي بود ولي هيشكي مادر خود آدم نميشه من همين حس رو نصبت به داداشات دارم. حقيقتش بابا دوست نداره تو بياي چون ميترسه تو بياي من كمتر به داداشات برسم. و مادر بزرگت كه مهدي ميلاد عزيز صداش ميكنن ميگه هيچ وقت بچه نيار همين ها رو بزرگ كن مثل بچه خودت چه فرقي ميكنه بچه از كي باشه. مهم اينه كه باشه. منم دلم نميخواد تو هيچ وقت نباشي آخه من همه عمرم تنها بودم پس چرا بايد بقيه ي عمرم رو هم تنها باشم. منكه ميدونم داداشات بزرگ بشن ميرن پيش مادر خودشون. و من ميمونم تنها. يه هفته قبل خيلي حالم بد بود. به بابات گفتم فك كنم حاملم بايد برم آزمايش گفت آره برو اگه خبري بود ه...
12 اسفند 1390

نامه اي به تو....5

سلام خوشمل من امروز شناسنامه به دست از خونه اومدم. همون شناسنامه ای که هنوز اسم قشنگت توش ثبت نشده. میخوام برم رای بدم البته با داداشی هات میرم روزی که بیای تو رو هم میبرم. وروجک من. خیلی دوست دارم اعتقاداتت به خودم بره. اما خوشگلیت به داداشات. اگه ببینی که چقدر نازن تو هم مثل من عاشقشون میشی. اما من همیشه تو دلم نگرانم که یه روز بزارنم و برن. و عشق من و نصبت به خودشون پوچ بدونن امیدوارم این طوری نشه. دیشب که رفتم خونه دیدم باز شلوغ کاری کردن و همه چی رو به هم ریختن. خیلی ناراحت شدم. چون کار همیشه اوناست. البته حق دارن چون از ظهر تا شب تنها بودن. اما من چه کنم. اگه بدونی چقدر خسته بودم. به همون پا برگشتم و گفتم میرم خونه بابام دی...
12 اسفند 1390

نامه اي به تو....4

سلام ملوسکم. امروز به طرز عجیبی دلم میخواست درمورد وجودت با بابایی حرف بزنم. اما با خودم گفتم. با این اوضاع و احوال چک و خرید خونه و بساط مغازه یه جورایی جور در نمیاد. میندازمش واسه یه وقت دیگه. چون نمیخوام بابا با خودش فکر کنه من به فکرش نیستم و همش دنبال خواسته های خودمم. نه عزیزم. من تو رو از وجود اون میخوام. پس بزار اونم آمادگی شو داشته باشه. دیروز یکی از آشنا ها خیلی بهم گیر داد که چرا باردار نمیشی، گفت میلاد که کوچیکه اونم با میلاد بزرگ میشه. وقتی بره مدرسه تو هم راحت میتونی با بچه بیرون بری یا به کارات برسی. اما اونجوری که میگی میلاد بره مدرسه بعد یکی دیگه. اونوقت دوسال از زندگیت عقب میافتی. میدونی مامانت چیکاره ی نه خوب نمیدونی....
11 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محیا گلی می باشد